شعر - داستان- خاطره
سهند همیشه دوست داشت آرزوهای عجیب و غریبی کنه و به آونها برسه و سعی میکرد آرزوهاشو به واقعیت برسونه.
مثلا یه دفعه آرزو کرده بود قدش بلند شه و بتونه بیسکویتهای روی کابینت رو به راحتی برداره, و با کلی فکر کردن که چطور میتونه قدش رو بلند کنه یهو یک فکری به ذهنش میرسه و میدود به سمت انباری
اون رفت توی انباری و یه چهارپایه برای اندازه خودش که بتونه به راحتی ازش بالا بره پیدا کرد و بردش توی آشپزخونه و بعد معلوم دیگه بیسکویت ها رو برداشت.
وقتی که مامانش اونو بالای چهارپایه باجعبه خالی بیسکویتها که نصف بیشترشون ریخته بود روی لباس سهند و مابقیشون که به زور توی دهنش چپونده بود دید بهش گفت: چیکار میکنی پسرم؟
سهند با دهن پر پاسخ داد: هیچی مامانی ارزو کردم قدم بلند شه تا بتونم این بیسکویت های خوشمزه رو بردارم و بخورم.
مامانش با خنده ای بلند گفت: بچه جون دُرستِ که تو آرزو کردی ولی این آرزوها زمان میخواد و اگه خوب غذا بخوری و همینطور ورزش هم انجام بدی ، قدت بلند میشه لازم هم نیست از این آرزوها بکنی و بری چهارپایه بیاری که قدت بخاطر بیسکویتها بلند شه؛ آقای شکمو.
نظرات شما عزیزان: